روسری آبی
09 مهر 1393 توسط افضلي
کنارش نشسته ام آرامشی زیبا به من هدیه می دهد….روسری آبیش را صاف می کند وبلند میشود می رود کنا رحوض می نشیند دستش حرکت مواجی به آب می دهد چیزی زیرلب زمزمه میکند تلاش می کنم ذکرش راازحرکت لبانش بخوانم…..نگاهی به باغچه می اندازد ومی رود گلهای محمدی رابو میکند اینباردیگر ذکر صلواتش را متوجه می شوم…..
دست می کند درجیب لباسش وعکسی رادر می آورد ومی بوسدمی پرسم شهیدتان است؟؟؟؟بعداز25 سال عاشقانه نگاهش می کند سعی میکنم خودم راجای اوبگذارم….جای او…. …. ….
نمی شود….نه نمی شود که نمی شود …می گوید:خودش خواست برود …..رفت! درذهنم تکرار میکنم : خودش خواست برود ….رفت!
ادامه می دهد:هرپنجشنبه می روم دیدنش….کنارمزارش….هربار10تاروسری آبی می برم ….می برم میدهم به دخترای گلم….شایدیادشان بیاید پسرمن جوانیش را فدای چه کرد…شاید…بغض می کند دستم به چادرم میزنم…..روسری آبی او اما شکوفه باران است….!